دوستش ندارم. نمیخواهم این پشت وایستم و فقط یه ذره از اون را ببینم.
اون قفل لعنتی حتی از سوراخ هم بزرگتره.
این جوری باید همهاش این جا بشینم و از اون تو نگاه کنم.
همهاش را نخواهم دید. فقط یه ذرهاش را.
اون جا به جز این چندتا برگ، باید یه عالم درخت باشه.
با یه زمینِ قهوهایِ تیره. یه جوری تیره که انگار نم داره.
هیچی از این جونورهای مزاحم و اضافی اون جا نیست.
اون جا نه هیچ حشرهای هست، نه هیچ جونور مسخرهای که تنهاییم را به هم بزنه.
آخه اون جا مالِ منه، نمی ذارم بیان اون جا را خراب کنند.
اگه این قفل لعنتی نبود.
بعد اون جا همه چیز خیلی مرتبه.
مثل این جنگل های مصنوعی که وقتی از جلوشون با ماشین رد میشوی،
درختها هی توی صفهای مختلف قرار میگیرند.
بعد شاخه و برگ این درختها همهاشون بالا هستن؛
یه جوری که وقتی توش راه میری اصلاً جلو دست و پایت را نمیگیرند.
اگه این قفل لعنتی نبود.
خاکش مثل شنِ نرم میمونه. رد پات توش میمونه. مثل ردپای گودزیلا!
بعد هواش روشنه، ولی آسمونش تاریک است.
اگه اون قفل گندهی لعنتی نبود، می رفتم اون جا و توش راه میرفتم.
آن قدر راه میرفتم که تمامش پر ردِپای گودزیلا بشه و از خستگی بیهوش بشم.
اگه این قفل لعنتی نبود...
اگه فقط بتونم بازش کنم...
حتماً توش یه عالم سوسک و سنجاقک و حیوونهای وحشی و کثیف هست.
اصلاً دوستش ندارم. میخواهم همین جا بمونم.
یکی اون سوراخ را ببنده.